گل صداقت

دلنوشته

دوست دارم فقط همین

گل صداقت

 

در حدود دويست وپنجاه سال قبل از ميلاد مسيح در چين باستان براي پرنس منطقه ي تينگ زدا روز تاج گذاري امپراتوري نزديك مي شد.ولي بر اساس قانون اول بايد ازدواج مي كرد.

از آنجايي كه موضوع بر سر انتخاب امپراتريس آينده بود پرنس بايد با جواني ازدواج مي كرد كه مي توانست ناديده به او اطمينان كند.به توصيه ي يك مرد فرزانه تصميم گرفت تمام دخترهاي منطقه را احظار كند و بالاخره كسي را كه شايسته تر بود پيدا كند.

زن مسني كه سالها در آن ساختمان خدمت مي كرد توضيحاتي را كه درباره ي محيا كردن يك مجلس حضور بود شنيد وغمي بي پايان وجودش را فرا گرفت چون دختر او عشقي پنهاني نسبت به پرنس دردل داشت.

به خانه بازگشت وباآشفتگي بسيار قضيه را بري دختر جوان تعريف كرد.وقتي فهميد او هم قصد دارد در آن مجلس حاضر شود غرق وحشت شد.زن دستخوش نااميدي شد:

((مي خواهي چه كني دخترم؟در انجا فقط زيباترين وثروتمندترين دختران جوان منطقه حضور دارند.اين فكر بي معني رااز سرت بيرون كن! كاملاً ميدانم داري رنج مي بري اّمارنج را به ديوانگي مبدِِّل نكن! ))

دختر جواب داد :((مادر عزيزم من رنج نمي برم وكمتر از آن ديوانه هم نيستم. مي دانم كه هرگز انتخاب نخواهم شد با اين وجود اين تنها فرصت من است تا براي حتي چند لحظه كه شده در كنار پرنس باشم واين مرا خوشحال مي كند. درست است سرنوشت من چيز ديگري است. ))

شب ملاقات وقتي جوان به كاخ رسيد واقعاً با زيباترين دختران منطقه كه لباسهايي فاخروجواهراتي گران بها داشتند روبه روشد....همگي آماده بودند تا به هر قيمتي كه شده براي آن فرصت طلايي كه به آنها عرضه شده بود مبارزه كنند.

 در محوطه پرنس مراسم مبارزه را اعلان كرد:

(( به هر كدام از شما دانه اي خواهم داد.كسي كه گل بسيار زيبايي را تا شش ماه ديگر براي من بياورد امپراتريس آينده ي چين خواهد بود.))

دختر دانه را گرفت و آن را در گلدان كاشت.او به طور خاص در هنر باغباني تخصص نداشت.ولي با صبر بي نهايت و مراقبت بي پايان به پرورش آن پرداخت :با خودش فكر مي كرد كه اگر زيبايي گل با گستردگي عشق او همسان مي شد مطمئناً او نبايد نگران نتيجه باشد.

سه ماه گذشت وگل اصلاً شكوفه نكرد.دختر جوان هزاران راه را امتحان كرد:با باغبانان و روستايي ها صحبت كرد. كساني كه روش هاي مختلف كشت وزرع را به او آموختند ولي هيچ نتيجه اي حاصلش نشد.حس مي كرد هر روز از رويايش دورتر مي شود ولي در گلدان او هيچ شكوفه اي درنيامد.

دخترجوان با وجود آنكه مي دانست چيزي براي نشان دادن در دست ندارد فقط با آگاهي از تعهد ووظيفه اي كه داشت با مادرش كه در تاريخ و ساعت مقرر به كاخ برگشته بود .ارتباط برقرار كرد.به طور پنهاني مي دانست كه شايد اين آخرين ملاقات او با عشقش باشد و قصد نداشت در برابر هيچ چيز ديگر دردنيا از آن چشم پوشي كند.

روز ملاقات آمد. وقتي با گلدان بدون گلش به كاخ رسيد ديد كه تمامي حاضران ديگرنتايج خوبي به دست آورده اند:دهها و دهها گل يكي قشنگ تر از ديگري با شكلهاورنگ هاي بسيار مختلف.  

واين هم از لحظه ي انتظار:پرنس وارد شد و به هر يك از جوانان با دقت و توجه بسيار نگاه كرد.بعد از آنكه همه را امتحان كرد.نتيجه مسابقه را اعلام كرد:دختر مستخدم همسر او خواهد شد!

بعد پرنس با صدايي آرام دليل اين انتخاب را روشن ساخت:

((اين دختر تنها كسي است كه گلي را پرورش داده كه او را سزاوار امپراتريس شدن مي كند:گل صداقت.تمام دانه هايي كه به شما تحويل داده ام خشك بودندوهرگز از آنها هيچ چيز نمي توانست روييده شود



+ هک شده در: 21 / 6 / 1388برچسب:,ساعت 3 ازقلب گلبرگ |